...
ياد گرفته ام چگونه با تو باشم
بي آنکه تو باشی
ياد گرفته ام نفس بکشم بدون تو
و به ياد تو
ياد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رويای با تو بودن
و جای خالي ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم
تو نگرانم نشو
..
گاهی تمام آنچه می خواهم دفتری است
برای از تو نوشتن قلبی که اندوهم را بفهمد ..
و دستی که گونه های ترم را نوازش دهد
اینجا و تمام آنچه با من است
بوی خوش تو می دهد
لحظه ها رنگ تو را پوشیده اند
و من، از عطر سرشار حضورت، مستم
با دست های یخ زده ام بخارهای اندوه را
و حضورت را به رخ لحظه های تنهایی می کشم..
گوش کن..
گوش کن
جاده صدا میزند از دور قدم های تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلک ها را بتکان
کفش به پا کن و بیا
بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را
مثل یک قطعه ی آواز به خود جذب کند..
پارسایی ست در آنجا که تو را خواهد گفت:
"بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه ی عشق تر است .."
زندگی..
و نه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی
زندگی فانوسی است
لب دریای خیال آویزان
می توان آن را دید
و نه بیش
روشن است اما
به اندازه خویش
زندگی تابلوی است نیمه راه
که ز سر منزل مقصود خبر میارد
کار او هشدار است
گر مسافر رهش بیدار است
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد
زندگی زندانی است که در آن بیشتر از زندانی زندانبان دارد
زندگی دین بزرگی است که بر گردن ماست
فقط برو..
میخواهی بروی؟
خب برو…
انتظار مرا وحشتی نیست
شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود
برو…
برای چه ایستاده ایی؟
به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟
برو..
تردید نکن
نفس های آخر است
نترس برو…
احساسم اگر نمیرد ..
بی شک ما بقی روزهای بودنش را بر روی صندلی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست
برو…
یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود
پس راحت برو
مسافری در راه انتظارت را میکشد
طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد
برو…
فقط برو…..
عشق تو..
با عشق تو
بی نیازم
از هرچه که هست ...
و با عشق تو
چاره سازم
هر آنچه که نیست ...
تنهایی..
گوشهایت را بگیر!
اینجا سکوت ،
گوش تو را کر میکند
اما !
.........چشمهایت را باز کن
تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی
هجوم سایه های خیال،
سرابهای بی وقفه ی عشق،
تک بوسه های سرد
و فریادهای عقیم جوانی
منظره ای به تو میدهد
که میتوانی تنهایی مرابه خوبی ترسیم کنی...
دل من..
دل من چه خردسال است
ساده مینگرد
ساده می خندد
ساده می پوشد
دل من
از تبار دیوارهای کاهگلی است...
ساده می افتد
ساده می شکند
ساده می میرد
دل من
تنها سخت می گر ید...
فاصله ها..
بی تو یك روز در این فاصله ها خواهم مرد
مثل یك بیت ته قافیـــــه ها خواهم مــــــــرد
تـــــو كه رفتی همه ثانیه هـــا سایه شدنـــد
سایه در سایه آن ثانیه ها خـــواهم مــــــرد
شعله هــا بی تو ز بـــی رنگی دریــــا گفـتند
موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد
گـــــم شدم در قـــدم دوری چشمان بهــــــار
بی تو یك روز در این فاصله ها خواهم مرد
چشم تو..
من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سرگشتگی آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می آید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ، ژرف ترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهاری دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی میگذرد
و تو در خوابی
و پرستو ها خوابند
و تو می اندیشی
به بهاری دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
- حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا
این دریا
پر خواهم زد
خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد
غروب..
شاخه ها پژمردست...
سنگ ها افسردست
رود می نالد...
جغد می خواند
غم بیاویخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم....قصه ی سرد
دلم افسرده در این.... تنگ غروب
باران...
باران که می بارد تو می آیی باران گل، باران نیلوفر
باران مهر و ماه و آئینه باران شعر و شبنم و شبدر
باران که می بارد تو در راهی از دشت شب تا باغ بیداری
از عطر عشق و آشتی لبریز با ابر و آب و آسمان جاری
غم می گریزد، غصه می سوزد شب می گدازد، سایه می میرد
تا عطرِ آهنگ تو می رقصد تا شعر باران تو می گیرد
از لحظه های تشنه ی بیدار تا روزهای بی تو بارانی
غم می کشد ما را و می بینی دل می کشد ما را تو می دانی